بادبادک بی نخ

پریدن و اوج گرفتن تو آبی بیکران، قشنگ ترین رویای یه بادبادک و سبک پریدن لازمه اوج گرفتن...

بادبادک بی نخ

پریدن و اوج گرفتن تو آبی بیکران، قشنگ ترین رویای یه بادبادک و سبک پریدن لازمه اوج گرفتن...

کودکان بزرگ

این بار می خوام از یه کتاب و یه فیلم که خوندم و دیدم بگم.

کتاب " درخت زیبای من " نوشته ژوزه مائور ده واسکونسلوس، به پیشنهاد شوکولات این کتاب رو خوندم. داستان از زبان یه پسر ۵-۶ ساله تعریف میشه. این پسر دوست داشتنی یه بچه ای که دنیای خشن بیرون رو با رویاهای خودش رنگ می زنه و قابل تحمل می کنه. از نظر بزرگترها تنها مایه دردسر. همیشه این تصور رو از خودش داره که موجود بی ارزش و شروریه و برای همینه که در روز نوئل، شیطان براش متولد میشه و روز عید هم حتی چیزی گیرش نمی یاد. رویاهاش و حتی شیطنتاش خیلی شیرین و دوست داشتنی، محبت کردناش ساده و پاکه. یه هم صحبت داره اونم درخت پرتقال خونه شون. کلا یه کودک خیلی دوست داشتنی که آدم با شادیاش شاد می شه و با غمش غمگین. منم خوندن این کتاب رو به شما پیشنهاد می کنم چون واقعا لذت بردم از خوندنش، اگرچه چون همیشه احساس بودن در سازمان دفاع حقوق بشر رو دارم باز خواستم پاشنه مو ور بکشم برم از حق این بچه هم دفاع کنم!

راستی تا یادم نرفته یه کتاب دیگه هم قبلا خونده بودم به اسم " زندگی در پیش رو " اثر رومن گاری. از خوندن اون کتاب هم بی نهایت لذت بردم. اونم داستانش از زبون یه بچه نقل می شد. درباره زندگیش و اتفاقاتی که میفته، می گفت. جایی که توش زندگی می کرد خاص بود:‌پانسیونی که از بچه زنهای ج... نگهداری می کرد. خوندن این کتاب رو هم توصیه می کنم.

فیلمی هم که دیدم اسمش فریدا " Frida " بود. این فیلم رو هم می دونم بیات شده ولی بالاخره دیدمش. بازیگر نقش اصلی salma hayek بود. فیلم در مورد یه نقاش و اتفاقاتی که در طول زندگی براش می افته، هست.از این فیلم هم خوشم اومد و کلی با موزیکspanish و نقاشیهایی که نشون می داد حال کردم.

داستانهای پانی هم داره هر روز شاخ و برگش بیشتر می شه. براش نگرانم، امیدوارم کاری نکنه که ۱- آینده چوب کارهای امروزش رو بخوره ۲- باعث ایجاد مشکل در دانشگاه و تشکیل پرونده بشه ۳- از یه سوراخ برای بار چندم نیش بخوره ...

در فراق دندونام

آییییییییییییییییییییی دندونم،آی فکم ، آی نصف صورتم، آی مخم ....

منم عین گیلاسی یه دندون داشتم که از جونش سیر شده بود و با پای خودش به کام مرگ رفت و منو داغدار کرد. حدود یه ماه پیش در راستای طرح سالمسازی دهان یکی از دندونامو دکتر جون خالی کرد و وقت برای یه ماه بعد داد برای عصب کشی و روت کانال.

بماند که تو این مدت چقدر ملاحظه اون دوندونمو کردم و به یه ور دهنم مرخصی داده بودم، تازه این دندون که خودش تو جویدن غذا هیچ کمکی نمی کرد ولی خب، خوب از دست رنج بقیه دندونا سواستفاده می کرد. مثل مثلث برمودا بود. هر تیکه غذایی که سر و کلش اونورا پیدا میشد،نیست می شد.

امروز رفتم دندونپزشکی،چه بر من گذشتتتتت....

اول که جناب دکتر یه آمپول زد، بعد چند دقیقه گفت: بی حس شد؟ گفتم نه اونجوری. یکی دیگه زد و بعد شروع کرد به کنده کاری. بعد از کلی تراش، میخ و سیخ بود که تو این دندون بیچاره و فک بیچاره تر از اون می رفت. هی این سوزنایی که می کرد تو دندون رو در می آورد نگاه می کرد، هی کف می کرد. شاخ درآورده بود که چرا این دندونای من اینقدر کانالاش عمیق! یه چند دفه هم هی به روم آورد که توام با این دندونات منو سرکار گذاشتیا. چرا به تهش نمی رسم پس!

۲ بار از دندونم عکس گرفت.  بعد یه ساعت، کار دندونم تموم شد. بهم گفت دندونت خیلی عجیب غریب، ۴ تا کانال داشت و کانالاش خیلی عمیقن ( مثل اینکه اکثر آدما دندوناشون بین ۱ تا ۳ کانال داره و نوع مال من نادر). کلی هم شوخی کرد وسط کار.  طفلی هی می پرسید خسته شدی؟ من که آخراش داشت خوابم می برد ولی دلم به حال دکتر سوخت به دستیارش می گفت شانس آوردم این آخرین مریضمه، اونم با این دندون عجیب و کار سخت.

بالاخره قال این دندون هم کنده شد. ولی امان از دردش. زبونم که می خوره به دندون دلم ضعف میره، انگار با یه برخورد ملایم زبون به دندون یه چیزی داخل گوشت و فکم وول می خوره اونم از نوع دردناکش. نمی دونم دندونام چرا یه دفه بدون خبر دچار مرگ می شن! اونم مرگ دست جمعی! قبلا که روزی ۲ بار مسواک می زدم با نخ دندون ولی الان دیگه خیلی عاقل تر شدم.

آخه در عرض ۲ ماه تا الان ۲ تا دندون عصب کشی کردم ۶ تا پر کردم. ۴ تا عقلمم گفتن باید بکشی ولی من که زیر بار نرفتم تا الان. تازه یکی از دندونامم ۳-۴ سال پیش روکش کردم. حالا بیاین حساب کنیم چند تا دندون سالم اون تو مونده؟ به قول یکی از دندونپزشکا ویترینم فقط سالم و زیباست.

دندونام بدون هیچ دردی پوسیده می شن، به عصب می رسن و جوون مرگ می شن. اینم که فهمیدم اینهمه دندون کرمو دارم خیلی اتفاقی بود. به خاطر درد دندون روکش رفتم دکتر اون گفت باید یه عکس کلی بندازی، تو عکس معلوم شد باید همه دندونامو بدم خروس قندی بگیرم.

بادبادک جهانگرد

چقدر حس مدیر عاملی خوبه! امتحانش کنید مشتری می شید.

در فواید برف و زمستون، دیروز خیلی حرف زدم امروز هم می خوام یکی دیگه از فایده هاشو عرض کنم.

همونجور که در پست قبلیم اشاره کردم از جمعه شب حدودا ساعت 8 بارش برف آغاز شد و تا ساعت 1 که من بیدار بودم و مشغول دیدن انجمن شاعران مرده حدودا یه 5-6 سانتی نشسته بود، خوب معلوم بود که اگه این وضع تا صبح ادامه پیدا کنه، خونه ما زیر برف مدفون می شه و بادبادک بابا هم لذتش می بره. صبح که بیدار شدم دیدم بعععععله. تا چشم کار می کرد سفیدی بود و سفیدی. فکرش می کردم که ساعت رفتنم به شرکت خیلی دل نشین می شه برام. نمی دونم این شهرداری منطقه چه دشمنی با اهالی شهرک ما داشت که ماشینای برف روبش به همه شهرکهای دور و بر سری زده بودند و شهرک ما رو از نقشه شون قلم گرفته بودن. نگاه می کردی، به همه مسیرها رفت و آمد می شد ولی شهرک ما واقعا تو برف فرو رفته بود. منم که یه case رو دستم مونده بود با یه کار که باید زودتر می رسوندم شرکت تا با اولین پرواز به دبی برسه...

از ساعت 9 شروع کردم به زنگ زدن به آژانسای اطراف. اولا هیچکدوم ماشین نداشتن و می گفتن چون اوضاع هوا خراب هنوز راننده هامون نیومدن و ثانیا می گفتن این سر بالاییهای شهرک شما رو ماشین نمی تونه بیاد. تا شد ساعت 11:10 که بعد از موندن حدود 45 دقیقه تو لیست رزرو یکی از آژانسا بالاخره ما روی شهرمون دیدیم. رسیدم شرکت ساعت 12 بود و چه لذتی داشت مدیرعاملی اومدن سر کار. چون قبلش هم اصلا استرسی نداشتم و مانند یه مدیرعامل در کمال آرامش به خوندن روزنامه و مجله مشغول بودم. راستی بگم حدود 20-25 سانت برف نشسته بود صبح.

با تمام وجود زیبایی زندگی رو از دریچه چشم یه رییس دیدم.

بعد از اینکه کارم انجام دادم و cd رو دست یکی از همکارام سپردم تا به پرواز دبی برسوندش مشغول خوندن روزنامه شدم. تو یکی از صفحه های همشهری امروز درباره وین مطلبی چاپ شده. درباره سیستم حمل و نقل، نوع برخورد با توریست، نوع زندگی مردمش، دیدنیهاش و... . با خوندن این مطالب یکی به لیست کارهای در دست اقدامم اضافه شد. می دونید یکی از آرزوهام یا بهتر بگم مهمترین آرزوم چیه؟ جهانگرد شدن!

بیخودم نیست اسممو گذاشتم بادبادک بی نخ، که بتونه هر جا دلش خواست سر بکشه. چند تا کشور که خیلی دوست دارم ببینم:

1-      برزیل به خصوص به خاطرمجسمه مسیح که در ارتفاع 710 متری قرار گرفته و ارتفاع و عظمت خود مجسمه هم که حسابی دیدنی، و با آغوش باز کل شهر رو هر روز تماشا می کنه. اینم اضافه کنم که این مجسمه جز عجایب 7 گانه سال 2006 بود.

2-      فرانسه با اون همه مکانهای دیدنی، موزه ها، کلیساها، کاخاش و...

3-      هند به خاطر اون معابد خیلی زیباش و جزیره گوا که واقعا یه تیکه از بهشت و تاج محل ( البته اولین جا که برم همین جاست)

4-      تایلند( به خصوص شهر سوخوتای)

5-      آلمان ( بیشتر به خاطر یکی از دوستای آلمانیم، نمی فهمم چرا میگن آلمانیا خشکن و سرد، من که چند نفری رو که می شناسم آدمای مهربون و خوبی هستن ولی خوب به خونگرمی ما نمی رسن)

6-      روسیه( به خصوص مجموعه کاخ کرملین که معماریش خاص) البته شنیدم دیدنی زیاد داره

چین و پکن ( شهر ممنوعه و دیوار چین فوق العادن)، مصر و....

دیدید چه آرزوهایی دارم ، حتی با فکر کردن بهشون هم کلی کیف می کنم.

وقتی که آرزوهام یکی یکی از جلوی چشمم رد می شن یادم می افته چقدر دنیا بزرگه، هر آدمی با یه سری آرزوهای مختص خودش. همه این آدما همراه آرزوهاشون کنار هم یه دنیای بزرگ و رنگارنگ تشکیل میدن. پس چی می شه که بعضی وقتا دنیامون خیلی کوچیک می شه، محدود به یه وسیله، به یه انسان، به یه شهر، به یه کشور و... و نرسیدن بهش میشه خط آخر زندگیمون؟

می دونم که .... بعضی وقتا یه آرزو می تونه اینقدر تو ذهن و دیدمون بزرگ شه که جلوی دیدن و فکر کردن به بقیه آرزوهامون رو بگیره، می دونم که می تونه حکم اکسیژن رو برامون پیدا کنه، می دونم که می تونه معنای فلسفه زندگی یه آدم بشه، هدف یه آدم، زیباترین قاب زندگی یه آدم و... ولی هیچ وقت اینو نتونستم بفهمم که آیا واقعا اون آرزو اجازه داره زندگی یه آدم و فرداش ازش بگیره!؟

یاد  یه شعری از مرحوم "مجتبی کاشانی" افتادم:

گاه می اندیشم

که چه دنیای بزرگی داریم

چه جهان پیراسته ای

ما چه تصویر بهم ریخته ای ساخته ایم از دنیا

در چه زندان عبوسی محبوس شدیم ...

یه "چرا" همیشه داره تو کانالای مغزیم ویراژ می ده، امیدوارم بر اساس کتاب " 5 نفری که در بهشت ملاقات می کنیم" اثر" میچ آلبوم" منم بالاخره یه روزی به جوابش برسم و قانع شم.

اگر کسی تو زندگیش در مورد آدمها و نوع برخوردشون و کلا اتفاقاتی که میفته و با چشم معمولی قادر به پیدا کردن جوابی براش نیست چرایی داره، فکر کنم با خوندن این کتاب تا حدودی آروم شه، برای من که خیلی موثر بود. 

 

۳ کیلو بار فرهنگی

دارم فکر می کنم بلند بلند! می خوام ببینم حرفی برای گفتن دارم...

خب دیروز بعد از بوق سال یه فیلم دیدم تو خونه: پیشنهاد بی شرمانه، inocent proposal. با بازی رابرت ردفورد و دمی مور و کارگردانی آدرین لین. خیلی اسم این فیلم شنیده بودم ولی هیچ وقت دم دستم نبود که ببینمش، تا روز ۴شنبه که پسر خاله عزیزم یه عالمه dvd به ما ارزانی داشت. بابت این کار انسان دوستانش کلی ممنونشم،آخه ما یه فیلمی داشتیم ،از اونجایی که بود اثاثاش جمع کرده رفته. منم که دیگه اون دوستان روزنامه ایمو اونجوری نمی بینم تا از لحاظ فرهنگی اغنا شم!

قبلا از آدرین لین ۲ تا فیلم دیگه دیده بودم: با عرض معذرت به علت محدود بودن حجم حافظه فقط قادر به یادآوری اسم یکیش هستم: نه و نیم هفته یا

9and half a weeks.

پیشنهاد بی شرمانه رو دوست داشتم و یه جورایی دلم برای ۲ تا شخصیت داستان گرفت. هر دو از اینور رونده از اونور مونده شده بودن. به نظرم دختر خیلی از خودگذشتگی کرد و سعی کرد با همه احساسات منفیش کنار بیاد ولی مرد نه، حس ترس از تنها شدن و رها شدن چشماشو کور کرده بود... یه چیزی یواشکی بگم وقتی دختر با شنیدن دردو دل اون مرد حاضر شد که برای چند دقیقه ای باهاش برقصه یه دفعه بد بغضم ترکید. نمی دونم یه دفعه چم شدا! احساس کردم همه آدما تو هر وضع و سطحی که هستن داغ یه چیزی رو بر دل دارن ... نمی دونم چرا الان یه دفه یاد کارتون بینوایان افتادم. یادتون یه قسمتش کوزت می رفت پشت ویترین یه مغازه و با یه عروسک حرف می زد. همیشه آرزوی داشتن اون رو داشت تا آخر به دستش آورد...

آخر فیلم یه جمله خوب شوهر به همسرش گفت. گفت:‌بعضی وقتا برای ادامه دادن لازم نیست چیزی رو فراموش کنی، لازم که ببخشی. خوشحالمان می شودددد!

امروز هم باز یه فیلم دیگه از بذل و بخششهای پسر خاله هام دیدم. آبی، سه گانه کیشلوفسکی.

اینو یادآور شم که من یه زمانی هفته ۵-۶ تا فیلم می دیدم و همچنان هم عشق فیلمم ولی چه کنم که همش وقت کم میارم و منابع فرهنگیم هم dc شدن. پس زیاد تعجب نکنید که فیلمهایی که میگم خیلی بیاتن، و لطفا هم چپ و چوله نگام نکنید که من خیلی از مرحله پرتم چون بهم برخورد می کنه.

آبی هم فیلم خیلی خوبی بود به خصوص که موسیقیش هم عالی بود و من کلی با اپراش حال فرمودم. باز هم یه سری بلای آسمانی برای نقش زن فیلم  طراحی شده بود، نمی دونم چرا همیشه خانوما باید سنگ زیرین آسیاب باشن!

نوع برخوردش جالب بود سعی کرد که همه گذشته شو یه دفه پاک کنه تا چیزی باعث یادآوری و رنجش نشه ولی همه چیز یکی یکی برگشت، به ترتیب. از اون آویز سقفی تا تشک خوابش. زندگی همیشه جاری حتی اگه بخوایم جلوش سد کنیم

کلا این ۲ روز خوب بوده، اینم بگم که ۵ شنبه case شرکتمو زدم زیر بغلم و آوردم خونه، چون دوباره پروژه فرس ماژوری داریم، رییسم دبی هستن و از اونجا امر کردن  که جمعه هم بیا شرکت برای این پروژه.دوستان این یه جور کنترل از راه دوره. منم دیدم بهترین راه، آوردن این بلای آسمونی به خونه س. نتیجه ش این شد که تا امشب ساعت ۹ میخکوب پروژه بودم.

امشب ساعت ۱۱:۲۰ هم کانال ۳ فیلم انجمن شاعران مرده رو داره. اون دفه که پخش کردن من نتونستم ببینم ولی کلی به به چهچه شنیدم. حالا اگه خوابم نبره قصد دارم که فول بار فرهنگی شم.

از حدود ساعت ۸ شب برف گرفته اینجا و دائم داره می باره. بازم همه جا یه دست سفید شده. چه خوشگل شده امشب. زمستونم برای خودش عالمیه. من مخالف ۱۰۰٪ کساییم که میگن فصل دلگیریه. از سفیدی و یه رنگی بیشتر چی می خواین. حتی شبم هوا سفیده....

۳ نسل...

من دوباره بعد از شونصد سال با داستانای صدمن یه غازم برگشتم. دیگه دلم نمی خواست بنویسم آخه می رم وبلاگای دوستامو می خونم میبینم ااااااااااااااااوه چقدر بهشون کامنتیدن ولی من همش با دیوار حرف زدم. ولی بعد که فکر کردم دیدم بابا اینا الان ۲-۳ سال که دارن می نویسن، چیکار به من نوپا داره. پس نا امید نشدم و دوباره از همون راهی که رفته بودم برگشتم.

خب این چند روزه که نبودم کلی بهم خوش گذشت. یه دوستم از انگلیس اومده بود رفتیم دیدن اون، حسابی خوش گذروندیم و خندیدیم. منو که ول کنن همش می خندم، خوب دچار تناقض نشید در مورد من، آره درسته تو پستهای قبلیم اشاره کرده بودم که خیلی وقتا حوصله هیچ چیزی رو ندارم ولی گفته بودمم که سریع جو زده می شم، ولی باز بخواین اصولی تر با قضیه برخورد کنید من چون متولد ماهی هستم که سنبلش ترازو هست پس بالطبع آنچنان این دو کفه در حال تعادل نیستن و فقط کافیه که یه پر کاه به یکی از کفه ها اضافه شه که این تعادل رو بهم بزنه. کلا این وضعمو دوست دارم چون مثل بقیه وقتی افسرده می شم افسردگیم n سال طول نمی کشه و با یه چیز آبکی سریع شاد می شم.

اونشب خیلی خوش گذشت بهمون و به ما 3 تا دوستی که تقریبا همسن و سالیم و تو شرایط تقریبا همانند، توصیه های خوبی شد. مثلا جوونی کنید ، شیطنت کنید، همش برید گشت و گذار و ... که خوب من همیشه پذیرای همچین سخنان دلنشینی هستم . یه مورد دیگه هم بهمون گوشزد شد که من و دوستم شو کولات مونده بودیم گل قالی رو نگاه کنیم یا صورت شخص گوینده رو . که با خنده من و پیچوندنای همیشگی سر و ته قضیه هم اومد. ولی خب یه جورایی فکر کنم گوشی رو دادن دستمون.

حالا من از اون روز در به در این دوستامم که وسایل تفریح و شادی رو مهیا کنیم و جوونی کنیم . چقدرم این کار سخت که تو یه تن یه عالم آدمو کنار هم جمع کنی، می ارزه ولی.

من هنوز مامان نشده درد مامانا رو فهمیدم! می گن وقتی خودت بچه دار شدی تازه می فهمی که چه اذیتایی مامان و بابات کردی، راست می گن. ما هم اگرچه نسبت خونی نداریم ولی شرایطمون شبیه مادر و فرزند شده. من یه دوست صمیمی صمیمی به اسم شوکولات دارم که دوست دوران دانشگاهمه، من هرچی درد و دل دارم ، هرجا کم میارم ، از دست هرکی عصبانی می شم، از هرکی خوشم بیاد، از هرکی بدم بیاد، هرجا بخوام برم که تنهایی حسش نباشه، تمام ذوق زدگیام، تمام وارفتگیام و... رو سریع زنگ می زنم به اون می گم. به قول داداشیم اون گنجینه اسرار منه. چون هیچکدوم اینا رو به کس دیگه بروز نمیدم. تو سالی که گذشت تمام بارم رو شونه های اون بود و خدا می دونه چقد مخشو تیلیت ( املاش درسته؟) کردم. من که کلی آرزوی خوب و روشن براش دارم.

حالا خودمم یه فرزند دارم به اسم پانی که چون قبلا درباره ش نوشتم، معرف حضورتون هست. اونم دقیقا داره همون سیستم رو برای من پیاده می کنه، دقیقا ریز ریز گزارش کار دادناش عین خودم با شاخ و برگای بی نهایت بیشتر، یه دفعه می بینید در عرض 10 دقیقه 3 دفعه بهت زنگ می زنه و گزارش میده، با این تفاوت که بایدها و نبایدهای اون زمین تا آسمون با مال من فرق می کنه. خیلی وقتا یه چیزایی رو عنوان می کنه که جز نبایدهای سفت و محکم منه ولی چه کنم که اصلا انتقادپذیر نیست و اگر کوچکترین چیزی مخالف ایده ها و اصولش بیان بشه سریع تغییر موضع میده و فاصله ش با تویی که یار غارش بودی 1000 سال نوری میشه...

برای حل این مشکل تا جایی که می شه انعطاف به خرج میدم، سعی می کنم کنارش قرار بگیرم و با چشمهای اون دنیای اطرافش رو ببینم. به نظر من برای بهتر و شایسته راهنمایی کردن هر آدمی باید زبون قابل فهم اون آدم رو کشف کرد. یکی با شنیدن باید نباید به راه میاد، یکی با اظهار همدردی و احساس دلسوزی تو، یکی با پشت کردن بهش و فهمیدن این موضوع که حالا دیگه خودش مونده با باقیه زندگیش و.... .

من هم چون دیدم و می بینم که هرکی جلو راه پانی می ایسته تا جلوی اشتباهش بگیره با یه تبر می زنه ریشه شو از بیخ می کنه و مطمئنم که تو تنهاییش 1000 تا تصمیم غلط اندر غلط میگیره پس این راه در پیش گرفتم. ولی باور کنید که بعضی وقتا شاخام به آسمون هفتم هم میرسه که بابا این نسل جدید چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا طرز فکر و نوع دیدشون نسبت به زندگی اینجوری شده!!!! چرا اینقد سطحی نگاه می کنن؟ چرا هیچی تجربه نمی شه براشون؟ تا کی می خوان تو عوالم خودشون شب و روز به هم برسونن و هزار تا چرای دیگه!

امروزم یه چیزی شنیدم ازش که خیلی متاسف شدم و خوب نتونستم برای اشتباهش هیچ کار مفیدی انجام بدم جز اینکه بگم بیشتر چشاتو باز کن، در آینده پشیمون کار امروزت نباشی.

مامان بعضی وقتا که می بینه اینقد تلفن مشغول شده و وقت بچش به بطالت گذشته لجش میگیره و میگه به تو چه که میشینی قصه های هزار و یکشب مردم رو گوش می کنی... ولی من همیشه میگم یکی این محبت رو در حق من کرد، چون آدمایی مثل من اگه با همون یه نفر  هم حرف نزنن حتما می ترکن. پس منم باید تا جایی که می تونم بار یکی دیگه رو بکشم ، به نظر شما هم احمقانه س؟

دیروز رفتم فیلم تله رو دیدم، مثل کارای قبلی الوند یکی زد یکی دیگه رو کشت ،می شد حدس زد که ته داستان به کجا ختم می شه. نمی دونم چرا جدیدا فیلمهای ایرانی برام دیگه اونقدر جاذبه ندارن، موضوع هاشون تکراریه، دیالوگهای تاثیر گذار ندارن و... با هزار شوق می ری سینما ولی وقتی داری از سالن خارج می شی، وقتی تو خودت جستجو می کنی اثری از یه پنجره تازه، یه حس جدید یه چیز خوشایند پیدا نمی کنی. فقط دنیایی تو هرکدوم تصویر می شه که تو هر روزه با همین چشمهای نیمه توانای خودت هم قادر به دیدنشی. پس اون چشم تیزبین و قدرت خلاقه هنرمندامون به کجا کوچ کرده!؟

ولی با همه این حرفا باز می خوام برم سینما، ایندفه برای دیدن رویای خیس، اثر پوران درخشنده.